ASHEGHANE

کلبه عشق

ASHEGHANE

کلبه عشق

جاذبه زمین

تنها یک سقوط است که جاذبه ی زمین مسئول آن نیست ؛
و آن فرو افتادن در برابر پروردگار است ..

مرغان مهاجر

میان مرغان مهاجر آن که در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد ...

شاید امّا ...

دل بسته ترین است ...

امید

خدا در مکان های دور از انتظار ؛

به دست افرادی دور از انتظار ؛

و در مواقعی تصور ناپذیر ؛

معجزات خود را به انجام می رساند ...


برای آن مهربان ِ توانا ، غیرممکن وجود ندارد !...


همیشه ، همیشه و همیشه امیدی هست

حس تفاهم

جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدیم

تو به فراغت من به فراقت

یک حرف تفاوت که مهم نیست.....


تنهایی

در هیاهوی زندگی دریافتم ؛ چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم ، چه بسیار غصه ها که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ، دریافتم کسی هست که اگر بخواهد "می شود" و اگر نخواهد "نمی شود" به همین سادگی ... کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم فقط او را می خواندم و بس ...

داستان زیبای ارزو وامید

سلام

تنها بودم باکوله باری از غم   مامانم رو سالهاپیش از دست داده بودم و نامادری داشتم  هرروز برادر هام بانامادری ام در کشمکش بودند.ومن هر روز خونه خاله ام بودم ۱۳سال داشتم که دوستم به من پیشنهاد دوستی با پسر دایی اش را داد شب و روز به این پیشنهاد فکر کردم وبه تنهایی هام بلاخره تصمیم گرفتم وپیشنهادش رو قبول کردم اینطور بود که با امید اشنا شدم سختی های زیادی رو پشت سر گذاشتیم که با هم باشیم .روزهای خوب روزهای بد زیادی رو گذروندیم هر2خانواده از علاقه ما باخبر بودند من و امید کاملا همسن بودیم .۴ سال به خوبی گذشت اروم اروم اخلاق امید عوض شد .بهانه گیر شده بود اما من همون ارزو ی قبل بودم .بهش محبت میکردم وعاشقانه دوسش داشتم امید مدام بامن بحث میکرد تا اینکه یروز زنگ زد وگفت:ارزو اگه میخوای رابطمون مثه قبل باشه بایدخواسته منو براورده کنی "رابطه ی..." بدنم سست شد باورم نمیشد امید من حتی ازم نمیخواست بهش دست بدم حالا..... ۲

 

 شب گذشت ومن بهش جواب منفی دادم وامید گفت:پس من میرم باکس دیگه گفتم:باشه وقطع کردم و گریه کردم  داغون بودم .باخودم کلنجار رفتم که:نه امید من ادمش نیست   اینا همش حرفه روزها و هفته ها گذشت دریغ از یک تماس... ومن این روزهاروبارفتن به کتابخونه میگذروندم تااینکه یه روز که درحال خوندن کتاب بودم دختری بهم اشاره کرد رفتم پیشش وگفت:تونامزد امید بودی؟ دلم ریخت..اخه چطور امیدمنومیشناخت ؟؟ ارایش زننده ای داشت ...نه حتما اشتباه شده!! گفتم:فامیلش؟؟؟ گفت:ب.... دنیا روسرم خراب شد گفتم:اره چطور؟پرسید:هنوز هم باهمین؟؟؟

گفتم :نه

خندیدوگفت الان با دوسته منه وبه سمت دوستش اشاره کرد..

  باورم نمیشد دختره به نظر دختر جالبی نبود موهای رنگ شده ارایش زننده  مانتو به شدت تنگ.... خندیدم ودستمو بردم سمتش وباهاش دست دادم وگفتم از اشنایی باهات خوشبختم.مواظب امیدم باشی.یهو یقمو گرفت وگفت نامزد 5ساله ات ماله منه نامزدیم دعوتت میکنم.گفتم:اگه راست میگی شمارش چنده:گفت:3119و رفت... چند دقیقه مات ومبهوت مونده بودم   له شده بودم   یه پیام فرستادم به امید:کاش با کسی اشنا میشدی که حداقل از من بهتر میبود واسه خودم متاسفم که دوست دارم زنگ زد جواب ندادم و پیام داد:اگه دوسم میداشتی پیشنهادمو قبول میکردی... روزها وشبهای سختی رو گذروندم بارها ازش خواستم برگرده بشه همون امید. تا اینکه خطشو عوض کرد به خونه امید اینا زنگ زدم از داداشش از پدرش خواستم با امید حرف بزنن اما فایده نداشت  به بهانه های مختلف میرفتم مغازه که ببینمش....بهم خیره میشدیم بدون هیچ حرفی ومن با گریه میرفتم.چند ماه گذشت ومن با خاطرات امید زندگی میکردم .انگار باهم بودیم.ساعت ها با گوشی صحبت میکردم اما هیچکس پشت خط نبود و فقط صدایی بی وقفه میگفت بووووووق.... بعداز هشت ماه تماس گرفت..وگفت برات ارزو خوشبختی میکنم .فقط همین. به بعد هر چند ماه 1بار تماس میگرفت من برای فراموش کردنش با پسرای زیادی صحبت میکردم اما هیچکدوم مثه امید نبودن یا دنبال پول بودن یا "رابطه ی..." رابطه ام با پسرای دیگه خیلی کوتاه بود   کافی بود پسره بگه:بیا بریم بیرون.من باهاش به هم میزدم امید هم مدام خطشو عوض میکرد و شمارشو به من میداد دیگه همه امیدو به یه پسر سوسول دخترباز میشناختن اما من باز هم عاشقش بودم وباز هم ازش خواستم برگرده ومن تمام کاراشو فراموش میکنم .امید قبول میکرد و نهایت 1هفته با من بود وباز میرفت با بقیه دخترا"خراب" .20 ساله شدیم که به من پیشنهاد ازدواج داد امید دیپلم داشت وبیکار وسرباز فراری باکلی حرف بد که همه دربارش میگفتن جواب رد دادم.. برخلاف میلم چون عاشقش بودم وازش خواستم به عنوان دوست بامن باشه که امید در جواب گفت:تو هیچوقت دوست خوبی نیستی اما همسر خوبی هستی یا بامن ازدواج کن یا   برو فراموشم کن. اروم اروم     امید پیشنهادش عوض شد وگفت:پولدار شو ازدواج کنیم وگرنه من نیستم جالب بود خواسته امید این بود من کار کنم وبا دست پر برم خاستگاریش.ماه ها گذشت من شدیدا بهش احتیاج داشتم.انگار باید پیشم میبود دوس داشتم بغلش کنم و امید مال من باشه یروز بهم زنگ زد وگفت:با یکی از داداشات بیا پیشم ببینمت خیلی خوشحال بودم.با داداش کوچولوم رفتم خونشون .کنارش بودم.ی حس عجیب وتلخ دستشو تودستم گرفتم.چقدر اون دستها عوض شده بود.لمسش کردم.این دستای کسی بود که من میپرستیدمش امید نگام میکرد وسعی میکرد نزاره من غرق افکارم بشم یه 2ساعتی من وامیدوداداشامون نشسته بودیم وحرف میزدیم ومیخندیدیم.بعد امید گفت:ارزوبیا تواتاق کارت دارم.پاشدم پشت سرش وارد اتاق شدیم .امیدنشست روتخت ومن کنارش نشستم.دقیقه ها گذشت بی هیچ صحبتی.فقط به چشای هم خیره شده بودیم. کاش این شب تموم نشه کاش این چشمایی که بهم زل زده ماله من بود کاش....سکوت شکست و گفتم:امید؟گفت :جونم؟گفتم:گریه دارم.خنده ی خشکی کرد وگفت راحت باش بغلش کردم و های های گریه میکردم .برای عشقی که هنوز درونم بود برای امید خودم  شب شده بود ومن همچنان گریه میکردم وامااین بار برای رفتن. بلدشدم وامید بوسیدم و رفتم  الان 22ساله ایم وامید همون ادم.هرچندماه بامن تماس میگیره ومیگه دوسم داره وباز با بقیه دختراس  همون ادم بیکار.علاف.خوش گذرون.تنوع طلب من تمام این سالها به امید فهمیده شدنش واستادم به امید بزرگ شدنش   امید تمام زندگی منوتحت شعاع قرار داده  عشق امید باعث شده احساس ومنطقم باهم درگیر باشن  من هیچکسو نمیتونم دوست داشته باشم امید تو لحظه لحظه ی زندگیم رخنه کرده بعضی وقتا اونقدر بهش احتیاج دارم که دوست دارم بمیرم  من ادم منطقی هستم واین تنها مسئله ی زندگیمه که نمیتونم منطقی باهاش برخورد کنم 

زهرا جان ممنونم برای وبت و میخوام کمکم کنین

داستان زیبای احسان و زهرا

سلام



 راستش نمیدونم از کجا شروع کنم  من ۱۸ سالم بود که وارد دانشگاه شدم راستش نمیخوام


بگم من از اونایی هستم که  با هیچ کسی رابطه نداشتمو و... و بعدش وارد دانشگاه شدم

 

من قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم با دخترای زیادی رابطه داشتم ولی هیچکدومشونو دوس

 

نداشتم یعنی  کلا تا قبل دانشگاه به عشق اعتقاد نداشتم و عشقو یه چیز مزخرف میدیدم و

 

همه چی رو تو خوش گذرونی و... میدیدم  من وقتیم وارد دانشگاه شدم قبلشم به نیت خوش

 

گذرونی رفتم وارد کلاس شدم و با این همه دختر مواجه شدم تو دلم گفتم وارد چه جای

 

باحالی شدم من به شانسم ایول گفتم روز اول دانشگاه تمام شد چند روز گذشت یه روز سر

 

کلاس بودیم هنوز استادمون نیومده بود همه خودشونو به یه چیزی مشغول کرده بودن یا

 

باهم میحرفیدن یا سرگرم گوشی بودن یا...منم سرگرم سبک سنگین کردن دخترا بودم که

 

ببینم کدومشون خوشکل هستن کدومشون نیستن  بچه ها هم کم کم همشون وارد کلاس

 

میشدن  تو کلاس تقریبا همه دخترا خوب بودن یهو یه دختر چادری اومد تو کلاس که خیلی

 

توجه منو به خودش جلب کرد خیلی ظاهر زیبایی داشت و قیافشم  خدا  چیزی براش کم

 

نذاشته بود اون جلسه فکر و ذهنم پیش اون دختر بود به ظاهر و قیافه و.. تا حالا تو کلاس

 

ندیده بودمش با خودم گفتم شاید فامیل یکی از بچه باشه واسه همین یکم بیخیال بودم تا اینکه

 

استاد اومد سر کلاس و حضور غیاب که کرد اسم اونم خوند دیگه فهمیدم خانم همکلاسیمه

 

برگشتم خونه تو دلم غوغایی به پا بود که بالاخره یکی رو پیدا کردم  که تو دانشگاه تنها

 

نباشم از اون روز یه جورایی همش سعی میکردم توجهشو جلب کنم اما متاسفانه نمیشد خیلی

 

کارم سخت بود چون از اون مدل دخترایی بود که دلشون به سختی به دست میومد یکماه

 

گذشت اما بازم بی نتیجه با خودم گفتم اگه اینطوری پیش بره چهار سالو باید مثه الاغ

 

دنبالش برم تصمیم گرففتم سر فرصت بهش بگم و با چنتا دروغ راضیش کنم  کنم که با من

 

باشه  چون بخاطر زیبایی که داشت پسرای زیادی دنبال دلش بودن منم  فردای همون روز

 

خیلی زود رفتم دانشگاه رفتم سر کلاس کسی نبود تنها تو کلاس نشستم که یکم بعد دوتا

 

دختر از هم کلاسیامم اومدن سر کلاس بعدش زهرا هم اومد وقتی چشمم بهش افتاد با خودم

 

گفتم الان بهترین فرصته اومد سر کلاس نشست چشمم به اون دوتا هم کلاسی دیگه افتاد

 

گفتم ای بابا مثه اینکه امروز نمیشه بهش گفت  خیلی اعصابم خورد بود چند دقیقه که گذشت

 

نمیدونم چی شد دوتا هم کلاسی پا شدن رفتن بیرون گفتم ایول به شما دوتا خواستم بگم اما

 

هرکاری میکردم نمیشد زبونم بند اومده بود با خودم گفتم الان نگم دیگه هیچوقت فرصت به

 

این خوبی گیرم نمیاد گفتم زهرا خانم؟ سرشو برگردوند گفت بله  قبلش یکم احوال پرسی

 

و.. کردم  و از این بحث های الکی دیگه خسته شدم گفتم زهرا خانم یه چیزی بگم ناراحت

 

نمیشین؟ گفت نی چرا بشم؟ منم گفتم پس بشینین حرفامو گوش کنین گفتم راستش از روزی

 

که وارد دانشگاه شدین بدجور به دلم نشستین خیلی ظاهر و قیافه و اخلاقتون رو دوس دارم

 

یعنی شب نیس که با یاد شما نخوابم و.. زهرا رنگش پریده بود البته حال منم زیاد تعریفی

 

نبود گفتم  تو این مدت خیلی سعی کردم که بهتون بفهمونم  که دوستون دارم و.. ولی نشد

 

تصمیم گرفتم حضوری بگم راستش من بهتون علاقه دارم و میخوام بدونم اگه شما هم

 

راضی هستین بیشتر با هم اشنا بشیم تا اومدم ادامه بدم دیدم چنتا از بچه های کلاس دارن

 

میان گفتم زهرا خانم برین فکراتونو بکنین منتظر جوابم که دیگه بچه ها وارد کلاس شدن و

 

زهرا هم هیچی نگفت اون روز تا اخرش زهرا ساکت بود هیچی نمیگفت یک هفته گذشت

 

زهرا میومد و میرفت منم میگفتم فعلا شاید داره فک می کنه  شد ده روز دیگه طاقتم تموم

 

شد تو حیاط دانشگاه صداش کردم گفتم زهرا خانم جوابتون چیه؟ فک کردین/ برگشت گفت

 

اره فک کردم راستش شما پسر خوبی هستین اما من نمیتونم رابطه ای با کسی داشته باشم و

 

جوابم به درخواستتون منفیه و دیگه هیچی نگفت و رفت اعصابم خورد شده بود نرفتم سر

 

کلاس برگشتم خونه همش تو فک بودم که چرا قبول نکرد داشتم دیوونه میشدم با خودم عهد

 

کردم تا راضیش نکنم دس بردارش نباشم دیگه هیچی برام مهم نبود تنها کارم شده بود

 

راضی کردن زهرا  یه روز براش یه هدیه گرفتم خواستم جلو همه بچه های کلاس بهش

 

بگم که بهش علاقه دارم  هدیه رو گرفتم و بردم سر کلاس تقریبا نیمی از بچه های کلاس

 

اومده بودن منتظر بودم همه بیان دوست زهرا چشمش به هدیه افتاده بود صدام کرد گفت اقا

 

احسان یه لحظه میشه بیاین بیرون کارتون دارم منم گفتم باشه و دنبالش رفتم بیرون  گفت

 

من میدونم میخواین چیکار  کنین/ مطمئن باشین اگه اینکارو بکنین دیگه محاله زهرا

 

باهاتون دوس بشه اون هدیه رو ندین بهش و کاری نکنین زهرا ازتون متنفر بشه منم گفتم

 

من هیچی نمیفهمم من فقط میخوام دلشو بدست بیارم هیچیم برام مهم نیس گفت باشه ولی

 

هرچیزی راهی داره گفتم شما راهشو بگو گفتش شما صبر کنین من باهاش حرف میزنم

 

شاید راضیش کردم گفتم قول میدیدن؟ گفت قول نمیدم اما سعی می کنم شما فعلا صبر کنین

 

شاید من یه کاریش کردم گفتم باشه پس  من  واگذارش کردم به شما اومدک کلاس نشستم

 

چند روز گذشت هر روز به دوستش میگفتم چی شد؟ میگفت فعلا صب کن یه روز داشتم

 

میرفتم سر کلاس که یکی تو راه رو صدام کرد برگشتم دیدم  دوستشه برگشتم گفت مژده

 

بدین گفتم راضیش کردین؟ گفت نه گفتم پس مژده برا چی میخواین؟ گفت راضی شده اما نه

 

به طور کامل چون زهرا گفته باید قبلش با خودتون بحرفه و شرایطشو بگه  منم گفتم ایول

 

به شما حالا من چه جوری تشکر کنم از شما؟؟ گفت نمیخواد  تشکر کنین فقط عصر سااعت

 

پنج تو  همین پارک باشین  منم گفتم ای به چشم اون روز زهرا نیومده بود منم اون جلسه

 

همش تو رویا بودم که چیکار کنم و.. ساعت خیلی دیر میگذشت با خودم گفتم حالا اگه من

 

کار نداشتم مثه فر فره ساعت میرفت خلاصه ساعت شد چهر و نیم منم رفتم تو پارک

 

نشستم پنج دقیقه مونده بود به پنج که از دور چشمم بهش افتاد دیدم داره دنبال من میگرده

 

منم فورا رفتم پیشش و سلام احوال پرسی کردم و.. زهرا گفت راستش من نیومدم اینجا که

 

جک بگم اومدم شرایطمو بگم که اگه قبول کردین با هم باشین منم گفتم میشنوم  و رو چمن

 

نشستیم زهرا گفت من از اون دخترا نیشتم دم به دقیقه بیام سر قرار از اونا نیستم که اگه

 

شما بعضی درخواست ها بکنین و منم قبول کنم من تو یه خانواده ابرودار بزرگ شدم و

 

خیلی چیزا برام مهمه شما هم اگه میخواین با من باشین من مشکلی ندارم اما من یه رابطه

 

درست رو میخوام بدون هیچ بهانه ای منم گفت همین؟ گفت اره گفتم قبوله اصلا هرچی شما

 

بگی بعدش یکم حرف زدیم و گفتم نمیخوای شماره همو داشته باشیم؟ که گفت این شماره منه

 

شمارشو ذخیره کردم اومدم شماره خودمو بدم که بلند شد گفت من باید برم گفتم باشه خودم

 

بهتون اس میدم تا شمارمو داشته  باشین  از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که

 

تلاش چند ماهم به بار نشست راستش من اوایل زهرا رو فقط برا سرگرمی میخواستم و نیتم

 

داشتم تلافی اون روز رو هم که جواب رد داد سرش در بیارم رفتم خونه شب بهش اس دادم

 

یکم حرف زدیم ولی خب یکم فضا سنگین بود تا یه مدت زهرا خیلی سنگین جواب میداد

 

منم کم کم سعی کردم که کاری کنم راحت باشه دوماه گذشت دیگه منو زهرا خیلی صمیمی

 

شده بودیم زهرا خیلی دختر خوبی بود اصلا اون چیزی که تو دانشگاه بود رو نشون نمیداد

 

خیلی شوخ طبح و پر انرژی بود شب و روزم شده بود زهرا و شوخی هاش خیلی بهم

 

دلبسته بودیم تقریبا تمام دانشگاه فهمیده بودن که منو زهرا چقد همو میخوایم دوسال از

 

رابطمون گذشت و تو این دوسال منو زهرا جدانشدنی بودیم و طبق قولی که به زهرا داده

 

بودم همه شرایطی که گفته بود رو مو به مو اجرا کردم یعنی جز تو  دانشگاه منو زهرا

 

فقط ماهی یه بار بیرون باهم قرار میذاشتیم  ولی خب با این شرایط بدجور همو میخواستیم

 

یه روز گفتم زهرا میای تو تو پارک کنار دانشگاه گفت اره حاضر شدمو رفتم اونجا رفتیم

 

یه جایی نشستیم که تقریبا دیدش کم بود گفت  حالا چرا اینجا  گفتم هینجا خوبه کسی هم ما

 

رو نمیبینه زهرا نشست حدود نیم ساعت گذشت گفتم زهرا ؟ گفت چیه گفتم درسته من بهت

 

اون اوایل قول دادم ولی اجازه میدی بخاطر وجودت پیشویت رو ببوسم اولش گفت نه که

 

یکم بعدش راضیش کردم و پیشونیشو بوسیدم  گفتم توام لپ منو ببوس؟ با تعجب گفت

 

چی؟؟؟ گفتم همین که شنیدی گفت نه اصلا گفتم  میدونم بخاطر من قبول می کنی زهرا لپمو

 

بوسید ولی خب   دیگه همه جای بدنش از سترس میلرزید از هم خداحافظی کردیم و

 

برگشتیم خونه رابطه ما شد سا سال و علاقه بیشتر یه مدت بود که سر درد های خیلی بدی

 

میگرفتم یعینی جوری بود که از پا میافتادم که به اصرار پدر و مادرم  رفتم دکتر ازمایش

 

دادم گفتن هیچی نیس ولی روز به روز بیشتر میشد  رفتم تهران رفتم یه بیمارستان پیشرفته

 

اونجا ازمایش دادم جواب ازمایش رو بردم پیش دکتر دکتر گفت کسی همراهته؟ منم برا

 

اینکه دکتر اگه چیزی هست رو به خودم بگه به دروغ گفتم نه کسی نیس گفت ببینید گفتن

 

این حرف خیلی سخته شما یه بیماری لاعلاج داری اسمشم ای ال اس هستش گفتم حالا این

 

یعنی چی؟ گفت به مرور زمان کل بدنتون از کار میافته و فوت می کنین گفت اولشم از

 

نخاع شروع میشه دیگه دنیا رو سرم خراب شد همش اشک میریختم اومدم بیرون مامان

 

بابام اومدن گفتن چی شده هیچی نگفتم فقط اشک میریختم رفتن داخل و دکتر همه چی رو

 

بهشون گفت مامانم از خودم بدتر بود برگشتیم شهر خودمون همه تو فک بودم چطور به

 

زهرا بگم؟ چطور حالیش کنم این عشق به سرانجام رسید؟ فک دل کندن از زهرا دیوونم

 

کرده بود برگشتیم خونه تو خونه حالا کارای داداشم و خواهرام بماند زهرا اس داد که

 

برگشتی؟ گفتم اره گفت خب چی شد گفتم هیچیم نیس گفت خب خداروشکر  دیگه مامان بابام

 

همش مراقبم بودن شب به این فک میکردم که چطور به زهرا بگم گفتم زهرا فردا بیا

 

بیرون با ماشین میام دنبالت چنتا حرف مهم دارم گفت قول دادیم. گفتم خیلی مهمه بحث نکن

 

گفت باشه میام فردا رفتم پیشش تو ماشین زهرا گفت خب حرفتو بگو از شهر خارج شدم

 

هیچی نمیگفتم گفت کجا میری؟ تو قول داده بودی و.. منم زدم کنار بغض گلومو گرفته بود

 

زدم زیر گریه که زهرا گفت چی شده؟ گفتم زهرا من دارم میرم گفت کجا گفتم اون دنیا

 

گفت خفه شو چی داری میگی؟ ازمایشو نشونش دادم و همه چی رو بهش گفتم  دیگه زهرا

 

غیز قابل کنترل شده بود هرچی میگفتم بسه زهرا بسه ولی ول کن نبود همش اشک

 

میریخت و گریه میکرد گفتم زهرا دکتر گفته نهایتش دوسال زنده بمونم تو رو خدا فراموشم

 

کن فک کن بهت خیانت کردم نمیدونم یه جوری منو از زندگیت پرت کن بیرون شاید من

 

فردا فلج شدم دیگه نمیام بیرون  دستام از کار میافته نمیتونم اس بدم  تو رو خدا فراموشم کن

 

زهرا گفت نمیشه من چطور میتونم سه سال خاطره و خبی رو فراموش کنم یکم اوضاع

 

خوب شد زهرا رو رسوندم دمدر خونشون از هم خداحافظی کردیم که زهرا گفت من ول

 

کن نیستم مطمئن باش اومدم خونه شب خوابیدم اونم چه خوابیدنی پر از اشک صبح چند

 

روز گذشت  با زهرا فقط تلفنی میحرفیدمو اشک میریختم  خلاصه قانعش کردم که دیگه

 

سراغم نیاد که زهرا گفت باشه فقط برا بار اخر بیا خداحافظی کنیم منم گفتم باشه رفتیم تو

 

همون پارک کنار دانشگاه زهرا چشماش پف کرده بود  محکم بغلم کرد داشتم میمردم هیچ

 

حرکتی نکردم گفت احسان بدون تو من چیکار کنم؟ گفتم زندگی ازش خواستم بی من غصه

 

نخوره و به زندگیش ادامه بده  برگشتم خونه  حدود دو هفته گذشت یه روز شب خوابیدم

 

صبح دیگه نمیتونستم بیدار بشم  هرکاری میکردم نمیتونستم مادرمو صدا کردم اومد چشمش

 

که بهم افتاد شروع کرد به جیغ و داد زنگ زدن امبولانس خلاصه با امبولانس منو اوردن

 

تهران و پیش همون دکتر که دکتر گفت بیماریش جوریه که از دست هیچکس کاری برنمیاد

 

شما میتونین برا مراقبت بیشتر بیاین تهران زندگی کنین من از اون روز دیگه نه زهرا رو

 

دیدم نه شهرمونو الانم رو ویلچرم ارشیا داداشم من خیلی ازت ممنونم که این وبو ساختی

 

خیلی وب خوبیه  خوشحالم که حداقل قبل از مرگم این  وبو دیدم  و بی نصیب نشدم و تا

 

دستامم از کار نیفتاده این داتانو نوشتم و برات فرستادم که  شاید زهرا یه روز وارد این وب

 

شد و داستانشو خوند بدونه من اون دنیا هم منتظرشم تا بدونه چقد دوسش دارم و الان که

 

دارم این داستانو مینویسم از دلتنگی میمیرم. از همه میخوام برام دعا کنین راحت بمیرم. از

 

خوندن بعضی مطالب این داستان فهمیدم  که شاید کسی رو حقیقت داشتن این داستان شک

 

کنه فقط میتونم بگم من شاید زنده نباشم یا شاید دیگه نتونم بیام تو این وب و جواب انتقاد ها

 

رو بدم ه هر حال من داستان زندگیمو نوشتم امیدوارم که باور کرده باشیم و ارزو می کنم

 

 

تو این دنیا هیچکس به درد من دچار نشه و مرگ تدریجیش رو نبینه. خداحافظ. راستی

 

 

زهرا اگه خوندی بدون دوست دارم

دعا کن برام

یادته بهت میگفتم اگه تو بری میمیرم

حالا تو رفتی و نیستی

پس چرا من نمیمیرم؟؟؟!!!

چرا هستم ؟؟؟چرا موندم؟؟؟ چجوری طاقت میارم؟؟؟

چجوری من دلم اومد روی مزارت گل بذارم؟؟؟؟

جای خالیتو چجوری میتونم بازم ببینم؟؟؟؟

دیگه چشمامو نمیخوام نمیخوام دیگه ببینم!!!

وای چجوری دلم اومد جسم سردتو ببوسم؟؟؟

 من که اتیش میگرفتم چی باعث شد که نسوزم؟؟؟

ذره ذره . قطره قطره میسوزم اما میمونم

خودمم موندم چجوری میتونم زنده بمونم

هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم

شایدم من مرده باشم الکی میگن که هستم

کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم

کاشکی پر نمیکشیدی بالتو شکسته بودم

نازنینم وقتی که بودی شباهم تورو میدیدم

دیگه از روزی که رفتی خوابتم حتی ندیدم

تو که بیوفا نبودی لااقل بیا تو خوابم

مگه تو خبر نداری روزو شب برات بیتابم؟؟؟؟

میدونم یه روز دوباره میتونم تو رو ببینم

تو پیش خدا دعا کن که منم زودتر بمیرم!!!!


بغض

حرف های دلم را فقط روزی مورچه ها خواهند فهمید....

روزی که در زیر خاک بغض گلویم را به تاراج میبرند....

بوسه

بوسه هایم را فروختم

دفتر خاطرات و تموم شعرهایم را سوزاندم

چمدانم را برداشتم و رفتم دنبال کار خودم

به قیمت یک عمر ازادی .............

معرفی

سلام به همه ی دوستان

من کتایون هستم و سعی میکنم همیشه مطالب زیبا بگذارم براتون

راستی نظر یادتون نره بذارید که وقتی نظراتون رو میخونم انرزی میگیرم مرسی ...........

هوس

عاشق هوس های عاشقانه ام

دست هایت را به من بده

به جهنم که مرا به جهنم میبرند بخاطر عشق بازی باتو!!!

تو خود بهشتی.....