سلام
تنها بودم باکوله باری از غم مامانم رو سالهاپیش از دست داده بودم و نامادری داشتم هرروز برادر هام بانامادری ام در کشمکش بودند.ومن هر روز خونه خاله ام بودم ۱۳سال داشتم که دوستم به من پیشنهاد دوستی با پسر دایی اش را داد شب و روز به این پیشنهاد فکر کردم وبه تنهایی هام بلاخره تصمیم گرفتم وپیشنهادش رو قبول کردم اینطور بود که با امید اشنا شدم سختی های زیادی رو پشت سر گذاشتیم که با هم باشیم .روزهای خوب روزهای بد زیادی رو گذروندیم هر2خانواده از علاقه ما باخبر بودند من و امید کاملا همسن بودیم .۴ سال به خوبی گذشت اروم اروم اخلاق امید عوض شد .بهانه گیر شده بود اما من همون ارزو ی قبل بودم .بهش محبت میکردم وعاشقانه دوسش داشتم امید مدام بامن بحث میکرد تا اینکه یروز زنگ زد وگفت:ارزو اگه میخوای رابطمون مثه قبل باشه بایدخواسته منو براورده کنی "رابطه ی..." بدنم سست شد باورم نمیشد امید من حتی ازم نمیخواست بهش دست بدم حالا..... ۲
شب گذشت ومن بهش جواب منفی دادم وامید گفت:پس من میرم باکس دیگه گفتم:باشه وقطع کردم و گریه کردم داغون بودم .باخودم کلنجار رفتم که:نه امید من ادمش نیست اینا همش حرفه روزها و هفته ها گذشت دریغ از یک تماس... ومن این روزهاروبارفتن به کتابخونه میگذروندم تااینکه یه روز که درحال خوندن کتاب بودم دختری بهم اشاره کرد رفتم پیشش وگفت:تونامزد امید بودی؟ دلم ریخت..اخه چطور امیدمنومیشناخت ؟؟ ارایش زننده ای داشت ...نه حتما اشتباه شده!! گفتم:فامیلش؟؟؟ گفت:ب.... دنیا روسرم خراب شد گفتم:اره چطور؟پرسید:هنوز هم باهمین؟؟؟
گفتم :نه
خندیدوگفت الان با دوسته منه وبه سمت دوستش اشاره کرد..
باورم نمیشد دختره به نظر دختر جالبی نبود موهای رنگ شده ارایش زننده مانتو به شدت تنگ.... خندیدم ودستمو بردم سمتش وباهاش دست دادم وگفتم از اشنایی باهات خوشبختم.مواظب امیدم باشی.یهو یقمو گرفت وگفت نامزد 5ساله ات ماله منه نامزدیم دعوتت میکنم.گفتم:اگه راست میگی شمارش چنده:گفت:3119و رفت... چند دقیقه مات ومبهوت مونده بودم له شده بودم یه پیام فرستادم به امید:کاش با کسی اشنا میشدی که حداقل از من بهتر میبود واسه خودم متاسفم که دوست دارم زنگ زد جواب ندادم و پیام داد:اگه دوسم میداشتی پیشنهادمو قبول میکردی... روزها وشبهای سختی رو گذروندم بارها ازش خواستم برگرده بشه همون امید. تا اینکه خطشو عوض کرد به خونه امید اینا زنگ زدم از داداشش از پدرش خواستم با امید حرف بزنن اما فایده نداشت به بهانه های مختلف میرفتم مغازه که ببینمش....بهم خیره میشدیم بدون هیچ حرفی ومن با گریه میرفتم.چند ماه گذشت ومن با خاطرات امید زندگی میکردم .انگار باهم بودیم.ساعت ها با گوشی صحبت میکردم اما هیچکس پشت خط نبود و فقط صدایی بی وقفه میگفت بووووووق.... بعداز هشت ماه تماس گرفت..وگفت برات ارزو خوشبختی میکنم .فقط همین. به بعد هر چند ماه 1بار تماس میگرفت من برای فراموش کردنش با پسرای زیادی صحبت میکردم اما هیچکدوم مثه امید نبودن یا دنبال پول بودن یا "رابطه ی..." رابطه ام با پسرای دیگه خیلی کوتاه بود کافی بود پسره بگه:بیا بریم بیرون.من باهاش به هم میزدم امید هم مدام خطشو عوض میکرد و شمارشو به من میداد دیگه همه امیدو به یه پسر سوسول دخترباز میشناختن اما من باز هم عاشقش بودم وباز هم ازش خواستم برگرده ومن تمام کاراشو فراموش میکنم .امید قبول میکرد و نهایت 1هفته با من بود وباز میرفت با بقیه دخترا"خراب" .20 ساله شدیم که به من پیشنهاد ازدواج داد امید دیپلم داشت وبیکار وسرباز فراری باکلی حرف بد که همه دربارش میگفتن جواب رد دادم.. برخلاف میلم چون عاشقش بودم وازش خواستم به عنوان دوست بامن باشه که امید در جواب گفت:تو هیچوقت دوست خوبی نیستی اما همسر خوبی هستی یا بامن ازدواج کن یا برو فراموشم کن. اروم اروم امید پیشنهادش عوض شد وگفت:پولدار شو ازدواج کنیم وگرنه من نیستم جالب بود خواسته امید این بود من کار کنم وبا دست پر برم خاستگاریش.ماه ها گذشت من شدیدا بهش احتیاج داشتم.انگار باید پیشم میبود دوس داشتم بغلش کنم و امید مال من باشه یروز بهم زنگ زد وگفت:با یکی از داداشات بیا پیشم ببینمت خیلی خوشحال بودم.با داداش کوچولوم رفتم خونشون .کنارش بودم.ی حس عجیب وتلخ دستشو تودستم گرفتم.چقدر اون دستها عوض شده بود.لمسش کردم.این دستای کسی بود که من میپرستیدمش امید نگام میکرد وسعی میکرد نزاره من غرق افکارم بشم یه 2ساعتی من وامیدوداداشامون نشسته بودیم وحرف میزدیم ومیخندیدیم.بعد امید گفت:ارزوبیا تواتاق کارت دارم.پاشدم پشت سرش وارد اتاق شدیم .امیدنشست روتخت ومن کنارش نشستم.دقیقه ها گذشت بی هیچ صحبتی.فقط به چشای هم خیره شده بودیم. کاش این شب تموم نشه کاش این چشمایی که بهم زل زده ماله من بود کاش....سکوت شکست و گفتم:امید؟گفت :جونم؟گفتم:گریه دارم.خنده ی خشکی کرد وگفت راحت باش بغلش کردم و های های گریه میکردم .برای عشقی که هنوز درونم بود برای امید خودم شب شده بود ومن همچنان گریه میکردم وامااین بار برای رفتن. بلدشدم وامید بوسیدم و رفتم الان 22ساله ایم وامید همون ادم.هرچندماه بامن تماس میگیره ومیگه دوسم داره وباز با بقیه دختراس همون ادم بیکار.علاف.خوش گذرون.تنوع طلب من تمام این سالها به امید فهمیده شدنش واستادم به امید بزرگ شدنش امید تمام زندگی منوتحت شعاع قرار داده عشق امید باعث شده احساس ومنطقم باهم درگیر باشن من هیچکسو نمیتونم دوست داشته باشم امید تو لحظه لحظه ی زندگیم رخنه کرده بعضی وقتا اونقدر بهش احتیاج دارم که دوست دارم بمیرم من ادم منطقی هستم واین تنها مسئله ی زندگیمه که نمیتونم منطقی باهاش برخورد کنم
زهرا جان ممنونم برای وبت و میخوام کمکم کنین
سلام ارزوی عزیز برای مقاومت و و ایستادگیت در راه عشقت بهت تبریک میگم این یک عشق واقعیه که یه ادم بعد از دیدن این همه ماجرا باز هم عشقشو دوست بداره و بخوادبه پاش صبر کنه من نظرم اینه که تو بلاخره موفق میشی یه روز امید چشاش باز میشه و متوجه میشه که تنها کسی که تو زندگیش خواهان شادی و موفقیت و خوشبختیش هست تویی و اونوقت برای همیشه در کنارت خواهد ماند ولی اینم بدون این در صورتی اتفاق میفته که اونم علی رقم همه این شیطنتهاش عاشقانه دوست اشته باشه و پای یه عشق یک طرفه در میون نباشه موفق باشی گلم .
بچه ها یعنی امید هیچوقت "ادم" نمیشه؟؟؟؟/
چه داستان غم انگیزی.....
امید ادم عجیبیه نمیشه گفت چی تو فکرشه..
بیچاره ارزو